🇮🇷༻﷽༺🇮🇷ا ✍ *بند ناف* .............. !؟ در زمانهای قدیم؛ ودر سرزمینی دور، مردی بادیه نشین با خانواده اش زندگی می کرد. روزی؛ مادرش دچار آلزایمر و نسیان شد. بگونه ای که لازم بود، مدام او را همراهی کنند و در کنارش بمانند. اين امر؛ مرد را آزار می داد و فكر می كرد، در چشم مردم کوچک شده است. زمستان نزدیک شد و موعد کوچ رسید؛ مرد به همسرش گفت: لازم نیست مادرم را ببریم. مقداری غذا برایش بگذار، تا همین جا بماند و از شرش راحت شویم. یا می میرد و یا گرگها او را خواهد خورد...!؟ همسرش؛ که روحیه لجوج ویک دنده شوهر را می دانست، قبول کرد و گفت: آنچه می گویی انجام می دهم. همه آماده ی کوچ شدند؛ زن؛ مادر شوهر را با مقداری آب و غذا رها کرد و بدور از چشم همسرش، کودک یک ساله ی خود را نیز، پیش او گذاشت و رفت. آنها؛ فقط همین یک کودک را داشتند. و مرد بادیه نشین، به پسرش علاقه ی فراوانی داشت. او در اوقات فراغت با کودک بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. مسافتی را رفته بودند؛ که بعلت خستگی وگرسنگی برای استراحت ایستادند و همه مشغول رسیدگی به خود و حیوانات شدند. مرد بادیه نشین؛ به همسرش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن گفت: او را پیش مادرت گذاشتم. مرد؛ به شدت عصبانی شد و داد زد، چرا اینکار را کردی ...!!؟ همسرش پاسخ داد: من چنین پسری را نمی خواهم زیرا؛ وقتی پیر وزمین گیر بشوم، همانطور که تو مادرت را تنها گذاشتی و رفتی، او نیز مرا تنها خواهد گذاشت تا بمیرم!! حرف زن؛ مانند صاعقه ای به قلب مرد اصابت کرد، و به اشتباه خود پی برد. سریع اسب خود را سوار شد و شتابان به سمت مادر و فرزندش شتافت. زیرا؛ پس از کوچ، گرگ ها بسمت ده می آمدند، تا از باقی مانده ی غذاها چیزی برای خوردن پیدا کنند. وقتی که مرد به آنجا رسید؛ مادر پیرش را دید، که کودک را بر روی یک دست بلند کرده و گرگ های گرسنه را دور می کرد. پیرزن تلاش می کرد با عصای خود، کودک را از شر گرگها حفظ کند. مرد؛ گرگهای گرسنه را فراری داد؛ مادر و فرزندش را بوسید و از آن به بعد، و در هنگام کوچ، مادر پیرش را سوار بر شتر می کرد و خود پیاده به دنبالشان روان می گردید. با این اقدام شجاعانه زن؛ هم مادر شوهرش حفظ شد و هم بر عزت خودش در نزد شوهر افزوده شد. *وقتی به دنیا می آییم؛ بند ناف ما را می برند، ولی جای زخم همیشه روی بدن ما می ماند. تا فراموش نکنیم که؛ همیشه مدیون بخشش مادر بوده ایم. @kanoonpormehr 💐🍂🍁💐🍂🍁💐