شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت107 گذر از طوفان✨ _خب میام کمکت بعد میگم به خانم خادمی هم بیاد
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ همزمان با فروغی به جلوی در شرکت رسیدیم سلام کردیم وجواب گرفتیم روبه پریسا گفت _به آقای امیری بگو لیستی که قرار بود از اول درستش کنه، حاضر شد بهم زنگ بزنه _براتون بیارمش پایین؟ _نه ممنون خودم میام بالا کار دارم _باشه چشم پریسا خداحافظی کرد ازم جدا شد ،فروغی با کلید دستش در شرکت رو بازکرد _اگر نمیترسید بیاید داخل در رو ببندید سرم رو پایین انداختم از طرز حرف زدنش معلوم بود بخاطر حرفی که چند روز پیش زدم بهش برخورده پشت سرش داخل رفتم و در رو بستم خانم خادمی با لبخند از آبدار خانه بیرون اومد وسلام کردم _سلام عزیزم خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ _خداروشکر بد نیستم _مادر الهی که همیشه خوب باشی لبخندی زدم _با اجازه تون من برم بایگانی کارمو شروع کنم _برو عزیزم چیزی لازم داشتی صدا بزنم _چشم حتما چند قدمی جلوتر رفتم که خادمی صدام زد وبرگشتم _جانم؟ _نهار خوردی؟ _بله _نوش جانت ،برا آقا طاها کوفته درست کردم خواستم برات بیارم _ممنون دستتون درد نکنه اشتها ندارم _برو مادر وقتتو نگیرم کیفم رو باز کردم وکلید اتاق رو بیرون آوردم در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم کیفم رو روی صندلی گذاشتم سمت کمد رفتم درش رو باز کردم چند تا از پرونده هارو بیرون آوردم وسمت میز رفتم یکی از پرونده ها رو باز کردم با صدای حرف زدن فروغی وخادمی یاد حرفش افتادم کلید رو برداشتم به طرف در رفتم در رو کلید کردم برگشتم ومشغول به چک کردن مدارک داخل پوشه و پرونده ها شدم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫