✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت1115
گذر از طوفان✨
طیب و خانواده ش خداحافظی کردن به خونه شون رفتن، سینی استکان ها رو برداشتم سمت آشپزخونه رفتم صدای اعتراض زهرا خانم بلند شد
_عه عه نورا چند بار بهت بگم بشین ،خودم میام بر میدارم
طاها از اتاق بیرون اومد
_چی شده؟
زهرا خانم ظرف میوه رو برداشت
_دو دقیقه رفتم داخل اتاق برگشتم میبینم سینی به دست داره میره توی آشپز خونه
مکثی کرد و ادامه
_فقط باید پیاده رویی کنی دست به هیچی نزنی،خوبه چند روزه دیگه میاید پایین اینطوری خیالم راحت تره از وقتی رفتی بالا همش استرس دارم وسیله سنگینی بر نداری یهوی حالت بدنشه
لبخندی زدم
_حاج خانم من خوبم نگران نباشید هر وقت حالم خوب نباشه هیچ کاری انجام نمیدم
_بعید میدونم ،تو حالتم بد باشه تا کاری که میخوای انجام ندی آروم نمیشی
خنده صدا داری کردم راه رفته رو برگشتم و روی مبل نشستم
_قول میدم کارهای سخت و سنگین انجام ندم
به حاجی نگاه کرد
_ببین قول نمیده هیچ کاری انجام نده
حاجی خنده ش گرفت
_زهرا جان دخترمون که خودش رو اذیت نمیکنه نگران نباش حواسش هست
طاها به شوخی گفت
_باید این سه ماه رو بشینم خونه یه وقت نورا کار نکنه وگرنه اتفاقی بی افته مامان پوست من رو میکِنه
صدای خنده زهرا خانم و حاجی بلند شد،
طاها در اتاق روبست و گفت:
_تخت باز کردم آقا حشمت اومد بگید بهم بیام پایین تخت ببرم داخل انبار بزارم اون یکی تخت بیارم نصب کنم
مامانش لبخندی زد و گفت
_باشه عزیزم، فردا صبح قرار برای نوبت نورا بهم خبر بدن دکتر باشه هماهنگ میکنم برید
_ممنون مامان دستت دردنکنه
لبخندی زد و جواب پسرش رو داد،طاها به طرفم اومد
_ بریم؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم خدا حافظی کردیم به خونه خودمون برگشتیم
آینده😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫