#قسمت_نوزدهم
🥀عشق سرخ🥀
بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم .
من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان وزهرا اومدیم کنار بابا.
بابا:انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبارزنگ زد وچون من نظر شمارانمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند.
من وزهرا باهم:آقای دکتر؟؟!!
زهرا:بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟
پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد ومحمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!!
بابا:هیچ کدام,باباشون...
زهرا
من:بابااااشون؟؟؟
بابا:اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه چهار سالی بزرگتراز فرهاد هستش....
زهراچشمکی بهم زد وگفت:دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت
بابا:ولی اقای دکتر این بارحرفهای تازه تری میزد...بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد:مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه هاوگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده,
وای خدای من ,بابا چی چی میگفت....
میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول ودستپاچه,یه بااجازه ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم
کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار وکمرو,من که بلند شدم,توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت:وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم
نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که...
اقای دکتر؟؟یعنی باباشون....
وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم .....
لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد.....
اووف چقد زمان دیر میگذشت...:
بالاخره خانم تشریفشان راآوردند...
من:اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟
زهرا:عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو,بعدشم بابای عزیزتان طولش داد.
خوب حالا بگووووو
اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر,بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص ازکار درامد...
من:خوب خوب,بقیه اش?
زهرا:خودیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند,بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ
من:بی مزه..
زهرا:خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم,اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز وسراشپز خواننده خخخح
بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم...
بابا میگه:قسمت خداراببین ,دوتاخواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری...
زهرا:خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده,دوریه قبای عروسی رادوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تاقسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ
تودلم گفتم,خدایا شکرررت وبوی گل سرخ پیچید تودلم....
حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست.
ادامه دارد....
🥀♥️🥀♥️🥀🥀🥀♥️🥀🥀♥️