🌿〖خاطره‌ای از شهید〗 🕊 خیلی خسته بود . از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن . تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید. 🌸 گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم . صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است . مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟ مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو بازه😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است . از بس خوابیدیم خسته شدیم... 🌺 وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت: مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی. مهدی گفت : آخه راستش رو بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گردونه. ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کنه که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشه. 🍃 «خاطره ای از شهید مهدی ذاکرحسینی» «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🌱 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❣ 🆔 @karbalayiha72 🆔 @karbalayiha72