شخصی را فرزندش ربوده‌بود و در آن آشوب، آمد خواست. نانِ گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط، به درویش داد و آنگه به سوی کوه روی نهاد که از فرزندش، از خوردنِ گرگ، استخوانی مانده‌باشد، آن را جایی دفن کند و گوری سازد و نوحه‌گاهی کند. چون پیشتر آمد، دید فرزندِ خود را که از کوه فرودمی‌آمد به سلامت؛ نعره‌ای زد و بی‌هوش شد. فرزند پای پدر را مغمّزی۱ می‌کرد. چون به هوش آمد، احوال می‌پرسید. گفت: گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد به سلامت و گفت: «لقمةٌ بلقمةٍ»۲ و بازگشت. و یقین است که هیچ ذرّه‌ای خیر در راهِ دین ضایع نیست. خنک آن کس که از این درگاه ناامید نشود. ۱- مشت و مال ۲- لقمه‌ای در مقابل لقمه‌ای 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌦کار برای خدا : 🌍 @karbraekhoda