۲۳۴ ۲۳ سالم بود که ازدواج کردم همسرم دبیر اموزش و پرورشه یه مرد بسیار صبور و باشخصیت از لحاظ مادی هیچ چیزی کم نداشتم ده ماه بعد از ازدواجم دچار یه مشکل شدم و رفتم بیمارستان... بعد با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم، به لطف خدا باردار شدم... دو هفته مونده به زایمانم، متوجه شدم قلب کوچولوی دخترم دیگه نمیزنه اون روز تلخترین روز زندگیم بود روزی که همسرم رفت و سیسمونی رو جمع کرد😭😔 چهل روز بعد عازم حج شدم و دقیقا روز چهلم دخترم پشت پنجره های مشبک دیوار بقیع به مادرمون زهرا گفتم اینبار بیشتر حست میکنم، مثل خودت جنینم از دست رفت... بمیرم که چقد سختی کشیدی مادر😭 حدود یکسال بعد دوباره به لطف خدا باردار شدم و بعد از دو ماه مجبور شدم در بیمارستان سقط کنم... وقتی برای سومین بارداریم ،صدای قلب جنینم رو شنیدم خدا رو شکر کردم و راهی خونه شدم. اما در کمال ناباوری و بنا بر حکمت و مصلحت خدای خوبم قلب این جنینم ایستاد و مجبور شدم برم بیمارستان... و دوباره من به نقطه سر خط برگشتم😔 دکترها نمیدونستن چرا این اتفاق میفته و من دیگه به هیچ جایی برای درمان مراجعه نکردم... بعد از مدتها پدرم راهی کربلا شد و متوسل شد به باب الحوائج ابالفضل العباس علیه السلام دو ماه بعد دخترم رو باردار شدم روزای بسیاااااااار سختی رو گذروندم و به قول اهل دل ها، دکتر عباس کار خودش رو کرد. دخترم توی یه روز زیبای تابستون به آغوش من و به زندگی ما گرمی زیادی بخشید. دو سال و نیم بعد تصمیم گرفتم برم خدمت اقا ابالفضل و ارباب دو عالم برای عرض ارادت و عرض تشکر رفتم و در مقابلشون زانو زدم رفتم ‌نجف،دلم برای غربت مولا میسوخت😔 وقتی برگشتم به اصرار من دوباره باردار شدم. شیعه نباید غریب می موند رهبرم امر کرده بود و من با اینکه بارداری بسیاااااار بدی داشتم دلم نمیخواست فردای قیامت شرمنده ی مولا بشم دل به دریا زدم و فرزند دومم به دنیا اومد خدا رو هزار بار شکر میکنم که تمام اون سختی ها رو پشت سرگذاشتم ناامید نشید بعد از هر سختی، آسانی است (ان مع العسر یسری) تا اقا ابالفضل و دارید غم نداشته باشید عزیزان، مولا هنوز بعد از هزاران سال غریب و تنهاست و رسالت ما تربیت نسل شیعه ست...