اضافه شد. ارش کامیاری.از شانس بد من شد دلباخته ی عشق من. باورم نمی شد. ارش...برادر ساناز. پسر داییم. 10 دقیقه ای بود که هر دو فقط سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم.طاقتم تمام شد و گفتم: چی کار میخوای بکنی بردیا؟ _ کاری نمی توانم بکنم. چون مطمئنم که ترانه هم اونو دوست داره... فرداشب مراسم خواستگاری ترانه است. بعد از اتمام حرفش بلند شد و از پله ها بالا رفت. پشت بردیا یاشار وارد اتاق شد و گفت: حرفاش جدیه؟ _ به تو یاد ندادن گوش نایستی؟ _ نچ....مامان جونت یادم نداده. _ برو بابا تو ام...وقت گیر اوردیا. _ تو این دختر را می شناسی؟ _ اره...دو هفته اینجا بود..دیدمش. _ فکر می کنی بردیا رو دوست داره؟ _ مطمئنم... _ پس چرا بهش نگفتی؟ یهو لامپی بالای سرم روشن شد. باید با ترانه حرف می زدم...ولی نه. می ترسم که باور نکنه. ..بهترین کس تیام است... باید با اون در میان بگذارم.... ولی اخه بردیا رو چی کار کنم؟ ....! بدون اینکه به یاشار که داشت باهام صحبت می کرد توجه کنم رفتم بالا. هرچی اتاقم را متر می کردم فایده نداشت و به نتیجه ای _ چی می گی تو؟ خوبه تازه از هم جدا شدیم؟! _ الهه به کمکت نیاز دارم... _ مگه من کمیته امدادم که کمکت کنم؟ برو بابا توام. _ جان من مسخره بازی رو بذار کنار...پاشو بیا اینجا. واجبه.... صداش لحن جدی بودن گرفت: باشه...الان میگم حسام من را برسونه. _ الههئ فقط حسام نیاد تو...جو خیلی خرابه. می ترسم بردیا یه رفتاری بکنه حسام ناراحت بشه. _ اوکی...می پیچونمش. _ منتظرم. گوشی رو قطع کردم و روی تخت دراز شدم.باید یکی کمکم می کرد. مخم انقدر هنگ بود که قادر به تصمیم گیری نبودم. دوباره گوشیمو برداشتم و به مامان زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت گفت: سلام به دختر گل خودم. احساس کردم که چقدر نیاز دارم که در اغوشش فرو برم و کمی مثل قبلنا خودمو برایش لوس کنم... _ سلام مامانم...خوبی؟ _ فدات بشم مادر جان...تو چطوری؟ خوب رفتی و حاجی حاجی مکه ها. _ این چه حرفیه اخه می زنی مامان؟! نمی دونی که چقدر دلم براتون تنگ شده. _ بارانم چرا صدات گرفته؟ _ وا؟! مامانم کجا صدام گرفته؟ _ من اگر دخترم و نشناسم به درد لای جرز دیوار می خورم. می گم چی شده؟ ایش...یکی نیست بگه اخه مگه مرض داری الان که حالت اینجوریه زنگ می زنی بهش؟! _ مامانم به خدا هیچی نشده...فقط دلم یکم گرفته و البته دلم برای خونه تنگ شده. _ عزیزکم ...نمیخوای بگی چرا دلت گرفته؟ _ نمی دونم مامان جونم.( دیگه نمی توانستم از پس سوال های مامان بر بیام.به دروغ متوسل شدم و گفتم):ببخشید مامان جونم باید برم. اخه یاشار داره صدام می کنه. _ باشه عزیزم. برو مراقب خودت هم باش. سلام به بچه ها برسون. _ چشم...بابای _ می بوسمت عزیزم. خداحافظ گوشی را قطع کردم و دوباره ولو شدم روی تخت.انقدر زل زدم به سقف که چشمام روی هم افتاد. با تکان شدیدی که بهم وارد شد از خواب پریدم. گیج و منگ دور و اطرافم را نگاه کردم که دیدم الهه نشسته و بهم زل زده.وقتی نگاه خیره ام را به خودش دید گفت: به من گفتی بیام که چرت زدنت رو نگاه کنم؟؟ ده دقیقه است اومدم ولی سرکار خانم گرفتی خوابیدی. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ببخشید. از بیکاری خوابم برد.حسام هم اومده؟ _ نه خانم خانما...نیومده. حالا کارت رو بگو که کلی کار توی خانه دارم و اومدم ور دل شما نشسستم. _ مسئله مربوط میشه به بردیا. _ چی شده؟! شروع کردم و از صحبت های ترانه تا حرفای بردیا را برایش گفتم. اونم در سکوت فقط گوش می داد. وقتی حرفم تمام شد گفت: حالا من چیکار باید بکنم. _ تو باید بهم کمک کنی و بگی که چی کار کنم. _ مگه تو قراره کاری کنی؟ _ یعنی می گی بشینم و ببینم که بردیا نابود میشه؟ _ مگه نمی گی که ترانه بردیا رو دوست داره؟! _ خب اره. _پس اگر دوستش داشته باشه به ارش جواب رد میده. _ اگه نده چی؟ _در این صورت همان بهتر که بهم نرسن. چون کسی به همین راحتی از عشقش بگذره دیگه عاشق نیست و به درد زندگی هم نمی خوره. _ الهه مشکل اینجاست که ترانه توی یک شکیه که فکر می کنه بردیا اصلا دوسش نداره. برای همینم من احتمال میدم که همچین اشتباهی بکنه. _ من میگم از حرفای بردیا فعلا چیزی به ترانه نگو. از حرفای ترانه هم به بردیا چیزی نگو. بهتره بذاری خودشون به این باور برسن که باید یه اقدامی چیزی بکنن. _ اما فرداشب چی؟ _ تو از قرار فردا شب مطمئنی؟ _ اره....یعنی راستش نمی دانم. بردیا گفت. _ میتونی از مامانت ته توشو در بیاری؟ _ زنگ زدم به مامانم ولی حرفی نزد. اگه در جریان بود حتما به من می گفت. ولی می توانم از ساناز بپرسم. _ ساناز کیه دیگه؟ _ دختر داییمه دیگه. خواهر ارش. _ د خب بزنگ دیگه ... تو هم شوتی ها. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ساناز...بعد از چند تا بوق بالاخره برداشت. _ سلام سانازی...خوبی؟ بارانم. _ سلام...چی شده این وقت شب یادی از ما کردی؟ _ سان