(خاطرات فرنگیس حیدرپور) ✍به قلم: مهناز فتاحی 🔸قسمت: 17 به من می‌گفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که می‌گرفت، دوباره مثلا می‌گفت پیچ‌گوشتی را بده. آن‌قدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمی‌کرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را می‌ساخت، تا وقتی که لوله‌اش را درست می‌کرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمی‌شدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ‌ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگ‌هایش در وقت شکار استفاده می‌کرد. دستۀ تفنگ‌ها از چوب بود. من چوب‌ها را خوب صاف می‌کردم و می‌دادم دستش. لولۀ تفنگ‌ها را هم با مهارت می‌ساخت. آن‌قدر خوب می‌ساخت که فکر می‌کردی این تفنگ‌ها را توی کارخانه ساخته‌اند. یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم می‌سازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.» قهرمان گفت: «چرا که نسازم!» بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد می‌گیرد. تبر را با فرنگیس می‌سازیم.»آن روز قهرمان مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ آن گذاشت و آن‌قدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد برای همه کار می‌تواند ازش استفاده کند.» تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟» در حالی که هنوز داشتم تبر را سبک‌سنگین می‌کردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!» به لبه‌اش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.» قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید. چند روز بعد که پدرم آمد آن طرف‌ها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.» پدرم همان‌جا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوب‌ها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را می‌کشد.» به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را می‌کنم. نور چشممی.» هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید می امد، تا نیمه‌های راه با او می‌رفتم و بدرقه‌اش می‌کردم. هر چقدر می‌گفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمی‌کردم. خوشم می‌آمد تا نزدیک مزرعه‌ها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحت‌تر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانه‌های سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانه‌ات. باز هم مثل همیشه به زحمت تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم می‌رفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.» چون آوه‌زین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفت‌وآمد می‌کردم. پیاده از کنار مزرعه‌ها راه می افتادم تا به آوه‌زین می‌رسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی می‌کردم و سعی می‌کردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ می‌شدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام می‌دادم، در کارگری به پدرم کمک می‌کردم و بعد به روستای خودمان برمی‌گشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچه‌ام از دست ‌رفت. انگار بچه‌دار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر می‌ماندم. رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی می‌آمدند و از انقلاب حرف می‌زدند. از مردی می‌گفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم می‌ترسید و مرتب به برادرهایم می‌گفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که می‌روید، حواستان باشد نکند یک ‌وقت به دست ژاندارم‌ها بیفتید.» رحیم و ابراهیم با هم می‌رفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف می‌زدند. دیگر کمتر توی روستا می‌شد دیدشان. 👈ادامه دارد.. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji