🔴سفیر الحسین علیه السلام حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام(4) الكعبي✍️ 🔸نیرنگ ابن زیاد برا متفرق کردن سپاه حضرت مسلم ع:گويد: عبيد اللَّه، كثير بن شهاب حارثى را پيش خواند و دستور داد با پيروان خود از قبيله مذحج برود و در كوفه بگردد و مردم را از ابن عقيل باز دارد و از جنگ بترساند و از عقوبت حكومت بيمناك كند. محمد بن اشعث را نيز گفت كه با پيروان خويش از قبيله كنده و حضرموت برود و براى كسانى كه سوى وى آيند پرچم امان برافرازد، به قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن عامرى نيز چنين دستور داد و ديگر سران قوم را پيش خويش نگهداشت كه از آنها كمك گيرد كه شمار كسانى كه با وى بودند اندك بود(1). گويد: مردم با ابن عقيل بودند و تا شبانگاه تكبير مى‏گفتند و بر مى‏جستند و كارشان استوار بود. عبيد اللَّه كس پيش سران فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: «از بالا بر مردم نمودار شويد و به مطيعان وعده فزونى و حرمت دهيد و عاصيان را از حرمان و عقوبت بترسانيد و بگوييد كه سپاه از شام به مقابله ايشان حركت كرده است.» عبد اللَّه بن حازم كبيرى از بنى كبير ازد گويد: سران از بالا بر ما نمودار شدند، كثير بن شهاب پيش از همه آغاز كرد و تا نزديك غروب آفتاب سخن كرد، گفت: «اى مردم پيش كسان خود رويد و به كار شرشتاب مياريد و خويشتن را به خطر كشته شدن ميندازيد، سپاههاى يزيد امير مؤمنان مى‏رسد، امير قرار نهاده كه اگر امشب به جنگ وى مصر بمانيد و شبانگاه نرويد باقيماندگان شما را از عطا محروم دارد و جنگاورانتان را بى‏مقررى در نبردگاههاى شام پراكنده كند، سالم را به جاى بيمار بگيرد و حاضر را به جاى غايب، تا هيچكس از اهل عصيان نماند كه و بال كار خويش را نديده باشد،ديگر سران نيز سخنانى همانند اين گفتند و چون مردم گفتارشان را شنيدند به تدریج پراکند شدن،مجالد بن سعيد گويد: زن بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مى‏آمد ومى‏گفت: بيا برويم، آنها كه مى‏مانند بسند. مرد بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مى‏آمد و مى‏گفت: «فردا سپاه شام مى‏رسد از جنگ و شر چه مى‏خواهى بيا برويم.» و او را مى‏برد و همچنان پراكنده مى‏شدند و از جاى مى‏رفتند چنانكه هنگام شب سى كس با ابن عقيل در مسجد نبود و چون نماز مغرب بكرد تنها سى كس با وى نماز كردند(2). 🔸تنها ماندن مسلم ع:و چون ديد كه جز آن گروه كسى با وى نمانده برون شد، سوى كوچه‏ هاى كنده رفت و چون به كوچه ها رسيد ده كس با وى بود و چون از كوچه در آمد هيچكس با وى نبود و چون نيك نظر كرد كس را نيافت پس همچنان در كوچه‏ هاى كوفه سرگردان مى‏رفت و نمى‏دانست كجا مى‏رود تا به خانه‏ هاى بنى جبله كنده رسيد و به در زنى رسيد طوعه نام‏ که به انتظار آمدن پسرش بیرون خانه ایستاد بود ابن عقيل به آن زن سلام گفت كه جواب او را بداد و گفت:اي كنيز خدا آبى به من ده زن به درون رفت و برایش آب اورد،پس مسلم بنشست و زن ظرف را ببرد و باز آمد و گفت: «اى بنده خدا مگر آب نخوردى؟» گفت: «چرا» گفت: «پس سوى كسانت برو.» اما مسلم ساکت ماند باز آن زن سخن خويش را تكرار كرد، اما باز هم مسلم جواب نداد زن به او گفت: «از خدا بترس! سبحان اللَّه اى بنده خدا، سوى كسان خود برو كه خدايت به سلامت دارد. بر در من نشستنت مناسب نيست و آنرا به تو روا نمى‏دارم.» پس مسلم برخاست و گفت: «اى كنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم. مى‏خواهى كار نيكى انجام دهى براى ثواب، شايد هم بعدها ترا پاداش دهم.» گفت: «اى بنده خدا» چه كارى؟» گفت: «من مسلم بن عقيلم، اين قوم به من دروغ گفتند و فريبم دادند.» گفت: «تو مسلمى؟» گفت: «آرى.» گفت: «درآى.» گويد: «پس او را به خانه خويش به اطاقى برد، جز اطاقى كه خودش در آنجا بود(3) ——————————————————————- 1_ تاريخ الطبري، ج‏5، ص: 369. 2_همان،ج‏5، ص:370_371 . 3_ همان،ج‏5، ص: 371 ♻️کانال الکشکول @kashkolka