✳️خرده‌روایتی از مردم ایران! کسی بهم اعتماد نکرده بود 🔹یک بار رفتم سرویس بهداشتی پارک خانی‌آباد، کیف کارم هم دستم بود و کلی هم مدارک شهرداری و ... داخلش بود. غیر از یک انسان گرفتار اعتیاد هیچ‌کس نبود. کیف را آویزان کردم و به آن بنده خدا گفتم: «لطفاً مراقب باش تا من کارم رو انجام بدم.» [وقتی رفتم داخل نگران شدم.] پیش خودم گفتم اگر کیف را بردارد و برود چه؟ کارم تمام شد و آمدم بیرون. دیدم بنده خدا سر و صورتش را شسته و منتظر بنده‌است. ازش تشکر کردم. مشغول شستن دست‌هایم شدم که رفت. [کمی بعد] دوباره برگشت داخل و گفت: «داداش دمت گرم، خوشحالم کردی!» گفتم: «چرا؟» گفت: «خیلی وقت بود که هیچ‌کس بهم "اعتماد" نکرده بود.» روایت از حسن اسماعیلی خرده روایت خود را برایمان بفرستید https://eitaa.com/kashkolsokhan