🚩رخش 🚩 خط مقدم _ ٩٨ شهید طهرانی مقدم و تشکیل یگان موشکی ایران تالیف : فایضه غفار حدادی پژوهش : محمد حسین پیکانی بنام خدا بعد از اینکه برای بازدید موشکها در داخل تونل ها شدند، سلیمان رو به حسن آقا کرد و گفت: بسیار خوب! ما کار را از هفته بعد شروع میکنیم. حسن آقا لبخندی زد و با عربی دست و پا شکسته ای گفت: ما می‌توانیم در بخشی از کار که از نظر شما اشکالی نداشته باشه کمکتان کنیم. سلیمان برای جواب دادن مردد بود. از طرفی بدش هم نمی آمد کارهای پرزحمت که حساسیت کمتری دارد را به ایرانیان بسپارد و از طرفی دلش میخواست کوچکترین کاری که در برنامه داشتن در نظر ایرانی ها پیچیده و دشوار جلوه کند. حسن آقا بیشتر از آن اصرار نکرد تا او حساس نشود. تصمیمش این بود که با سلیمان ارتباط خوبی برقرار نماید و دوست شود. مقصد بعدی سوله معراج بود. سلیمان در جلو حرکت می کرد و دستگاه ها و خودروهایی را که آورده بودند میدید. حسن آقا و بقیه پشت او می آمدند. کم کم به انتهای سوله رسیده بودند.ناگهان سلیمان ایستاد بقیه هم بطبع او ایستادند. سلیمان روی پنجه پا بلند شد دست خود را روی یکی از جعبه ها کشید و با عصبانیت پرسید: "ماذا" ؟. دستش خیس شده بود. حسن آقا نگاهی به سقف سوله انداخت. قطرات آب هنوز روی شیار کوچکی که ما بین پشم شیشه و زرورق زیر سقف به وجود آمده بود دیده می شد. با نشستن برف زمستانی، برف آب شده بود و چکه می‌کرد. با اینکه لحن سلیمان بی ادبانه بود، حسن آقا خودش را گم نکرد گفت: به بچه ها می گویم جای این جعبه ها را عوض کنند و تا هفته بعد هم سقف را ترمیم می کنیم لطفاً نگران نباشید. سلیمان بعد از بیرون آمدن، کلید درب سوله را از حسن آقا گرفت و به نیروهایش دستور داد که یک پلمپ برای درب سوله درست کنند. از بچه ها خواست که هر چند ساعت یکبار، برای سوله یک نگهبان بفرستند. حسن آقا از توی آینه بغل نگاهی به صندلی های پشتی هایس انداخت. سلیمان اخم کرده و مغرور بین نیروهایش نشسته بود. ظاهراً با آنها هم رابطه خوبی نداشت. حسن آقا بنظرش آمد برای جلب اعتماد و رفاقت با این آدم راه پر فراز و نشیبی در پیش دارد. 🕯️ایثارگران 🕯️ 😊 (صلواتی ) 😂😊😊😂 https://eitaa.com/kashkoole_tanazy .کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat