خودش رابرای رفتن به ماموریت آماده میکرد که یک«سرباز» وارد اتاق شد وبه مسئول دفترفرمانده گفت که مرخصی لازم دارد و وقتی باجواب منفی روبرو شد،با ناراحتی پرسید:
بروجردی کجاست؟
می خواهم باخودش صحبت کنم.
محمد روکرد به سربازو گفت:
فرض کن که الان داری بابروجردی صحبت میکنی و اوهم به تومیگویدکه نمیشود به مرخصی بروی.شما سربازاسلام هستید و به خاطرعدم موافقت بایک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید.
اینحرف انگار بنزینی بود که برآتش درون سرباز ریخته شد و او راشعله ورتر کرد و ناگهان سیلی محکمی به گوش محمدزد و گفت:
صلا به شما چه ربطی دارد که دخالت میکنی و باهمان عصبانیت هر چه از دهانش در آمدنثار محمدکرد.
محمد به اونزدیک شد وخواست بغلش کند،سرباز گمان کرد میخواهد او راکتک بزند؛مقاومت کرد و خواست ازخودش دفاع کند،محمد بوسهای برپیشانی سرباز زد و گفت بیاداخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
اماسرباز که هنوزنمیدانست باچه کسی طرف است، با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کارهای که دخالت میکنی؟!من با بروجردی کار دارم.
محمدلبخندی زد و گفت خب باباجان بروجردی خودم هستم.
سرباز جاخورد و زد زیرگریه.گفت هرکاری کنی حق با توست و اگرمیخواهی تبعیدم کن یابرایم قرارزندان بنویس.
امابروجردی نه تبعیدش کرد و نه برایش زندان برید و بسربازگفت:
حالا برو مرخصی،وقتی برگشتی بیا تابیشتر باهم صحبت کنیم تاببینیم میشود این عصبانیتت را فرونشاند.
از آنروز به بعد سربازعصبانی شد مرید محمد.وقتی که ازمرخصی برگشت،به خط مقدم رفت وعاقبتش ختم به شهادت شد
#کشکول_داستاندونی.(صلوات)
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342