💐💐💐💐💐💐💐🔶🔷
📚
#داستان۵۵۲
#عکاسی_خدا
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت.
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد،
هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد،
تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه،
ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود،
ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ،
او میایستاد ،
به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند،
شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید:
چکار میکنی؟
چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد:
من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید،
چون
#خداوند_دارد
#مرتب_از_من_عکس_میگیرد!
در طوفانها
#لبخند_را_فراموش_نکنید!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#صلوات_رو همیشه فراموش نکنیم
.┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار