هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
📌جعفر نعلبند نمی دانم چکار کنم، بروم یا نروم؟ این مرد یزدی همراه وهمسفر ودوست من شده است وحالا این گونه در بستر بیماری افتاده ومرضش شدّت یافته، انگار در حالت احتضار است! خدایا! چه کنم؟ اگر نروم، چگونه خودم را راضی کنم؟ پیش از این بیست وچهار بار توفیق زیارت آقا ابا عبد الله (علیه السلام) را پیدا کرده ام وزیارت عرفه را در کربلا خوانده ام. اگر امسال این توفیق از من سلب شود... نه! نه! باید هر طوری که شده خودم را به کربلا برسانم. ولی او را چه کنم؟ دوستم را تنها بگذارم؟ این مرد بیمار وغریب را؟...»؛ این اندیشه به سرعت از مغز استاد جعفر نعلبند اصفهانی گذشت. او سرانجام تصمیم خود را گرفت. این بود که برای خداحافظی به بالین پیرمرد یزدی رفت. ناگهان اشک بر پهنه صورت زرد ونحیف پیرمرد، دوید. او خطاب به همسفرش، نعلبند اصفهانی، گفت: «گوش کن رفیق! من بیشتر از یک ساعت دیگر زنده نیستم! پس از مرگ من، این الاغ وهمه وسایل من، مال تو باشد. فقط از تو می خواهم به هر شکلی که شده مرا با همین الاغ به کرمانشاه ببری واز آنجا به کربلا منتقل کنی!» لحظاتی بعد مرد یزدی نگاه ملتمسانه دیگری به چهره دوستش انداخت وبه آرامی جان داد. خواسته های مرد، در گوش استاد جعفر طنین انداز شد. او بلافاصله جسد همراهش را بر روی الاغ بست... امّا جنازه گاهی به این طرف وگاهی به آن طرف می افتاد. تنهایی نیز برایش وهم انگیز شده بود. لبانش را به ذکر صلوات طراوت بخشید، آن گاه سر به آسمان بلند کرد وگفت: «خدایا، کمکم کن». بعد هم با دلی شکسته وچشمانی اشکبار با خودش زمزمه کرد: «یا ابا عبد الله، با زائر شما چه کنم؟ نه می توانم او را رها کنم وبگذرم ونه بنا به خواسته خودش، جسد او را نزد تو بیاورم.» در این هنگام، چشمش به دور دست خیره شد وبا خود گفت: «آیا درست می بینم؟». آری، او درست می دید! چهار سوار بسویش پیش می آمدند. آنها نزدیک ونزدیکتر شدند. یکی از آنان که از همه بزرگتر به نظر می رسید، پیش آمد وبه وی گفت: «استاد جعفر، با زائر جدّ ما چه می کنی؟». استاد جعفر با کمی مکث پاسخ داد: «قربانتان شوم، از دستش درمانده شده ام. می فرمایید چه کنم؟» اکنون آن سه سوار دیگر هم که پیاده شده بودند، در برابرش بودند. در این وقت یکی از آنان، نیزه خود را در گودالی که آب آن خشکیده بود، فرو برد وبیرون آورد. استاد جعفر با شگفتی چشم هایش را می مالید وبعد جوشش آب را در گودال، بخوبی دید... جنازه غسل داده شد واستاد جعفر همراه با آن چهار نفر، بر جنازه پیرمرد نماز خواند. آن گاه آنان جنازه را محکم روی الاغ بستند وناگهان ناپدید شدند! استاد جعفر هم راهش را گرفت وپیش رفت. او یکباره به خود آمد ودید که از قافله های قبلی سبقت گرفته. اندکی بعد هم به کربلا رسید. عدّه ای اطرافش را گرفته، ماجرای او را پرسیده، از او خواستند که علّت زود رسیدنش را بیان کند. او هم آن چه را که بر وی گذشته بود، بازگو کرد... سرانجام روز عرفه فرا رسید واستاد جعفر نعلبند اصفهانی به حرم مشرّف شد، امّا اتّفاق عجیبی برایش پیش آمد. او با شگفتی تمام، مردم را به شکل حیواناتی مانند گرگ وسگ وخوک و... می دید وفقط بعضی ها را به صورت انسان مشاهده می کرد. تعجّبی آمیخته با نوعی وحشت، سراسر وجودش را برگرفت. تمام آن روز مردم را به همین گونه می دید، ولی روز بعد که به حرم رفت، همچنان مردم را به شکل خودشان مشاهده می کرد. از همان جا تصمیم گرفت که دیگر در روز عرفه مشرّف نشود! هنگامی که وی این ماجرا را برای دیگران باز می گفت، بدگویی وسرزنش نثارش می کردند، به همین جهت تصمیم گرفت که دیگر با کسی در این مقوله سخن نگوید. یک شب که استاد جعفر مشغول خوردن شام بود، صدای در بلند شد. وقتی در را باز کرد، شخصی که پشت در بود، پیام داد که آقا تو را طلبیده اند! استاد جعفر به همراه آن شخص روانه مسجد جامع شد ودید که حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) روی منبر بلندی نشسته اند وجمعیت در مسجد موج می زد. استاد جعفر، زیر لب زمزمه کرد: «اوه! از میان این جمعیت، چگونه می توان به خدمت ایشان رسید؟». در این هنگام، آقا به وی فرمودند: «جعفر، جلوتر بیا!» واستاد جعفر شگفت زده ومبهوت پیش رفت. آن گاه امام (علیه السلام) به وی فرمودند: «چرا آن چه را که در راه کربلا دیده ای، برای مردم نقل نمی کنی؟». او گفت: نقل می کردم آقا، از بس که بدگویی می کردند، دست از گفتن کشیدم!». آقا فرمودند: «تو کاری به حرف مردم نداشته باش. آنچه را که دیده ای، بیان کن تا همه مردم بفهمند که به زائر جدّمان، حضرت سید الشّهداء (علیه السلام) چقدر لطف ومحبّت داریم!...». 📚 برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام) (خلاصه عبقری الحسان)، ص ٣١. ♥️اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️ 💠💠 خصوصا پدرومادر شهدا 💐🌸💐🌸💐 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342