🌸شیر تگری
صبح علی الطلوع بود که حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان...
زودی اجاق و روبراه کردم، دیگ بزرگ را روی هیزم و آتش گذشتم.
حاج جوشن، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد.
من هم مسئول الو دادن آتش بودم.
بچه ها کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند.
نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود.
حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست.
بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید.
خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی!
گفت: چی! من و سوتی!؟
گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی....
حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه....
بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار....
بچه ها که صحنه را قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون...
حاج جوشن گفت یخ بیار یخ بیار...
تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده.
حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد.
مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم.
دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد.
وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!!
این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین...
ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم.
طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...
#طنز_جبهه
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋
@kashkoolmanavi 🕋