🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌 پـــــنـاه🍃 انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودت و وقتت و پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab