#حکایت_قدیمی
عاقبت زن نق نقو!
مرد کشاورزی زنی نق نقو داشت که از صبح تا شب از همه چیز شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه مشغول کار بود و زمین را شخم میزد. یک روز، وقتی همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایهای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. و دوباره همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیتگویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: "خب، این زنان میآمدند، حرفهای خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر زیبا یا خوشلباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم."
کشیش پرسید: "پس مردها چه میگفتند؟"
کشاورز گفت: "آنها میخواستند بدانند که آیا حاضرم قاطر را بفروشم یا نه!؟"