📚برشی از یک کتاب:
🔹مش عبد الحسین جوانی ورزشکار و خوشتیپ بود.
🔸چند وقتی می شد که خانمی برای خرید گوشت می امد و در حین خرید،
حرف های اضافه می زد و می خندید.
▪️بعد از خرید گوشت هم چند لحظه
می ماند و به او نگاه می کرد.
▫️مش عبد الحسین وقتی دید او دست بردار نیست، قضیه را با پیر زنی از همسایگان قدیمی مطرح کرد و به او گفت:
🔹"خاله! یه زن جوان مرتب میاد دم مغازه و خنده ی بیجا می کنه.
🔸می ترسم من چیزی بهش بگم و کسی برداشت بدی بکنه.
▪️خوبه شما بیایی و باهاش حرف بزنی!"
پیر زن گفت:🔻
🔹"هر وقت اومد بفرست دنبالم، خودم جوابش رو میدم."
🔸وقتی ان خانم دوباره امد،
مش عبدالحسین کسی رو فرستاد و خاله را خبر کرد.
پیر زن به محض رسیدن، بر سر ان زن فریاد کشید:🔻
🔹تو خجالت نمی کشی؟
🔸چی کار داری با پسرم؟
🔹چی میخوای از این جا...
🔸و با این برخورد ان خانم رفت و دیگر پیدایش نشد.
راوی: غلامعلی دینوی؛ همسایه
📚منبع: کتاب جوانمرد قصاب ص 19 و 20
#خاطرات_شهدا
#شهید_عبدالحسین_کیانی
🥀کانال ایستگاه مطالعه🥀
https://eitaa.com/katab313