📚برشی از یک کتاب:
🗯برای مراسم ازدواجم یک هفته مرخصی گرفته بودم.
♨️وقتی به شرکت برگشتم، وارد اتاق کارم که شدم، میز جدیدی کنار میزم بود و شخصی که پشت ان نشسته بود با محاسنی سیاه و چهره ای ارام به سرعت توجهم را جلب کرد.
🔰نزدیکش شدم، متوجه حضور و نگاه پرسش گر من که شد، تمام قد از روی صندلی بلند شد.
💠با لبخند منحصر به فردش که بعدها در بین همه نشان خاص او شد، دستانش را جلو اورد و دستانم را به گرمی فشرد.
▪️بعد از معرفی خودش تازه یادم امد که قبل از رفتنم به یک کارمند در قسمت کارگزینی نیاز داشتیم.
وقتی پیش اقای گلچین رفتم، گفت: 🔻
🔸اقای محمدی زاده نیروی جدید است اما من حکمی برای او نزده ام تا شما هم بیایی و نظرت را بدهی.
🔹آن زمان، من نفر دوم اداره کارگزینی بودم.
🗯همان برخورد اول و لبخند گیرایش که مرا مجذوب خود کرده بود، باعث شد در دادن جواب مثبت، درنگ نکنم.
♨️حاج عظیم دقیق بود و ادمی بود که بر اساس ان چه که گفته می شد و نوشته می شد، عمل
می کرد.
🔰خیلی مقررات را رعایت می کرد و چیزی را پشت گوش نمی انداخت.
💠 به این دلیل مسٸول استخدام شد، یعنی در واقع نظمش باعث شده بود که او را بگذاریم مسٸول استخدام.
راوی: محمد پاشایی، همکار
📚منبع: کتاب حاج عظیم، ص 40
#خاطرات_شهدا
#شهید_حاج_عظیم_محمدی_زاده
🥀کانال ایستگاه مطالعه🥀
https://eitaa.com/katab313