❤️ مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام می‌کنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ پچ ‌کردن، می‌گفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده. پس از گذشت ۳۰ سال از شهادت فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم ام‌سلمه مولاییمنتشر می‌شود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علی‌اصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره‌ ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود. نکته ای که در این اشاره قابل اعتناست،« بسیجی ساده »بودن آن سردار نیست، قطعا! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از ۳۰ سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟! بی انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی نویسی با جملات درام بی‌خاصیت که فقط برای داستان های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند، و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاری‌مان کند. *اولین خواستگارم را خود شهید موحد دانش فرستاد برادر بزرگترم که ایشان هم شغل پدر را انتخاب کرده و کارمند صنایع دفاع بود سال ۵۷ ازدواج کرد. بعد از او لیلا که چند سال از من بزرگتر بود در سال ۶۰ عروسی کرد. به واسطه این دو ازدواج من با این موضوع تا حدودی آشنا بودم. اولین خواستگاری که برایم آمد دوست خود حاج‌علی بود. شهید موحددانش در شهرک خاورشهر با ما همسایه بودند. خانه‌ ما شمالی و منزل آنها جنوبی بود. خوب ما با هم رفت‌وآمد داشتیم. آن زمان مثل الان نبود که همسایه ها از هم بی‌خبر باشند. روابط خوبی بین اهالی محل برقرار بود. یک روز مادرم مرا فرستاد منزل آنها تا یخ بگیرم. وقتی در زدم خود شهید موحددانش در را باز کرد و فورا رفت داخل خانه. مادرش آمد یخ را به من داد و گفت: این را بگذار خانه‌تان برگرد باهات کار دارم. رفتم خانه یخ را گذاشتم و همین که خواستم برگردم ببینم خانم موحد دانش با من چیکار دارد، مادرم پرسید: کجا؟ گفتم: خانم دانش کارم دارد. وقتی رفتم مادر حاج علی گفت: یکی از دوستان علی می‌خواهد تو را ببیند. با تعجب پرسیدم: برای چه می‌خواهد مرا ببیند؟! گفت: قصد دارد ازدواج کند. حسابی حول شده بودم، گفتم: خانم دانش من خانواده دارم، باید بیاید خانه‌مان. اگر بابام بفهمه من اومدم اینجا برای چی سرم را می‌برد. ایشان گفت: علیرضا خواسته من به تو بگویم. گویا دوستش تو را وقتی داشتی می‌رفتی خانه دیده. گفتم: به هر حال من باید به مادرم بگویم. ایشان گفت: من خودم با مادرت صحبت می‌کنم ولی مواظب باش پدرت نفهمد! گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرت خیلی سختگیر است. من و مادرت بدانیم فعلا کافی است. آن روز گذشت و من رفتم خانه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مامانم گفت: این خانم دانش هم چه کارهایی می‌کند. به مادرم گفتم: نمی‌خواهم ازدواج کنم،‌ دوست دارم درس بخوانم. مادرم قضیه را به برادر بزرگم فیروز گفت. کلا در خانه حرفمان را به ایشان راحت‌تر می‌زدیم تا پدرم. فیروز پرسیده بود: پسره چه کاره است؟ با علی در سپاه همکار است؟ اصلا خود ام‌سلمه راضی است؟ مادرم گفت: نه. برادرم گفته بود: وقتی او نمی‌خواهد برای چه صحبت کنند؟ مادرم گفته بود حالا بذار صحبت کنند، بالاخره خواستگار می‌آید و می‌رود. قرار شد یک روز در خانه حاج علی با دوستش صحبت کنم اگر خوب بود به پدرم اطلاع دهیم اگر هم نه که هیچی. بعد از ملاقات با آن جوان دیدم نه این زندگی قسمت نیست و ماجرا به همانجا ختم شد. *اولین بار حاج علی را از پشت پنجره دیدم ما چند سال با خانواده موحددانش همسایه بودیم اما در کل این سالها شاید من علی را در چند دقیقه دیده بودم چون او همیشه جبهه بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌