بسم رب العشاق بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون فاطمه با لبخند نگاهمون کرد موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم **************************** روای مرتضی زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید تماس بگیرن منزلشون زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من -ممنونم رسیدیم خونه من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد زنداداش رفت برای علی چای بیاره به علی که چای داد درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری سرم انداختم پایین بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی مادر شماره منزل یسناخانم گرفت و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت با استرس من بیچاره یه شب گذشت ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم یه گل خیلی خوشگل گرفتیم بالاخره رسیدیم منزلشون یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن پدر یسنا:بله حتما انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد الحمدالله تموم شد 😍😍😍😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: ‌‌ ادامهــ دارد 📝