#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_ششم
"زهرا"
باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم.
با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا.
با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی.
_مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه.
سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه.
ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم.
چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود.
درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد.
_چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟
حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد.
_چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟
_عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟
_دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار.
_بالاخره بزرگترم.
همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست.
_صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟
_وای آره محدثه نمیدو...
وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن.
بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد.
_باشه لیدا خانم..
_ادای منم درنیار.
_اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه.
چیشی گفت و بلندشد.
رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری.
بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان.
تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم.
_وا چرا آجی؟
_عطا بازم کار خرابی کرده.
_ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده.
_خب خداروشکر فکر کردم..
به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره.
_فردا میای کلاس؟
_اگه حسش بود آره.
_عه زهرا تو که تنبل نبودی
_میام بابا.کار نداری؟
_نه گل دختر برو شب خوش.
_شب بخیر.
گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا.
_زهرا فردا که کلاس نداری؟!
نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم.
_ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟
_خونه مادرجون چرا؟
_عمه شیرینت اومده.
تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین.
_چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف...
_وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟
درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب.
_امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟
خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم.
_نه فکر نکنم بتونم بیام.
_خیلخب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی.
سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
@katrat