💗💗 سلطنت  شانه  بالا مي اندازد، چادر بر سرش  گذاشته براي  آن كه  حجت  تمام كند در ادامه  مي گويد: ليلا جون ! تو اين  دنياي  وانفسا... يك  زن  جوون  نمي تونه  تنها زندگي  كنه  من خيرت  رو مي خوام . ديگه  خود داني ليلا بعد از بدرقه  سلطنت  خانم ، درون  اتاق  مي آيد و به  ديوار تكيه  مي دهد قطرات اشک روي  گونه هايش  مي غلتد، زير لب  مي گويد: - حسين ! همسر خوبم ! من  شوهر مي خوام  چكار!  من  چطور مي تونم  كسي ديگه اي  رو جاي  تو ببينم !  حسين ! غم  تو كم  نبود كه  اين ها هم  اين  جور نمك  به زخمم  مي پاشند...  حسين  من  از روي  تو خجالت  مي كشم . اين حرف ها  رو كه مي شنوم  از خجالت  آب  مي شم مرد پشت  تريبون  ايستاده است ، نور افكن ها به  سوي  جايگاه  نور افشاني مي كنند صداي  مرد از درون  بلندگوها بر فضاي  آمفي تئاتر طنين  انداخته  است ليلا به  ورق  كاغذي  چشم  دوخته  است  كه  ميان  دستانش  قرار دارد. نوشته هارا از نظر مي گذراند. صداي  حسين  در گوشش  نجوا مي كند. شعر واژه هايي  كه  برزبان  حسين  جاري  مي شد دست افشان  و دامن كشان  در فضاي  سالن درمي پيچيد  و بر جان  او مي نشست  و در سراچة  دلش  غوغا به  پا مي كرد  - خانم  ليلا اصلاني ! به  جايگاه  تشريف  بياورند.ليلا سر بلند مي كند  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كجاست  و در چه  زماني سير مي كند  مدتي  مات  و مبهوت  به  اطراف  مي نگرد، صدا از بلندگو دوباره  او رافرا مي خواند  به  خود مي آيد.از پلة  جايگاه  بالا مي رود و در كنار مرد سخنران  مي ايستد. صداي سخنران در فضاي  آمفي تئاتر مي پيچد: «خانم  اصلاني ... همسر شهيد حسين  معصومي  ما را مفتخر فرمودند  تامجلس  شب  شعر ما را با شعري  در رثاي  شهيد بزرگوار مزين  فرمايند شهيدمعصومي  يكي  از دانشجويان  پيرو خط  امام  بودند كه  در جبهه هاي  دفاع  مقدس جان  خود را نثار انقلاب و دستاوردهاي  آن  ساخت  ناگفته  نماند كه  خانم اصلاني  نيز در زمينه هاي  فرهنگي  با شهيد بزرگوار همكاري  مي نمودند مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  و ليلا را به جايگاه  دعوت  مي كند ليلا پشت  تريبون  قرار مي گيرد به  جمعيت  نگاه  مي كند دلهره اي  درونش  رافرا مي گيرد، از آن  دلهره هاي  آشنا، از آن  دل آشوبهايي  كه  آميخته  با شادي  بود واو را به  وجد مي آورد چقدر اين  دل آشوب ها را دوست می داشت   و چه  تلاطمي داشت  درياي  دلش ، وقتي  كه  حسين  را مي ديد ويا صدايش  را مي شنيد به  ياد آورد آن  هنگامي  كه  براي  اولين بار به  جايگاه  آمد و چشم  به  جمعيت حاضر دوخت براي  لحظه اي  از نور خيره كنندة  نورافكنها چيزي  جزء سياهي نديد نفس  در سينه اش  حبس  شده  بود. قلبش  تپشي  داشت  چون  دل  زدن كبوتري در مشت  صياد مي دانست  كه  حسين  در بين  جمعيت  است  و او را نظاره  مي كند خوشحال  بود كه  حسين  شعرهايش  را مي شنود در بين  چشم هايي  كه  به  اودوخته  شده  بود، تنها نگاه  آبي  او را دوست  داشت ليلا بر تك  برگ  شعر نظر مي افكند  با آوايي  دردخيز، ترجمه اي  از قرآن  مجيدرا مي خواند: «آنان  كه  در راه  خدا كشته  مي شوند، نَمُرده ، بل  زنده اند و نشسته  بر خوان كرم  الهي .» «با امتنان  از برپاكنندگان  اين  مجلس  ياد بود و كسب  اجازه  از حضار محترم سوگنامه اي  را كه  به  ياد آن  شهيد براي  خودم  رقم  زده ام  مي خوانم ...» ➖➖➖ از كتابخانه  بيرون  مي آيد و وارد راهرو مي شود، سرش  پايين  است   و نگاهش به  كف  راهرو دوخته  شده  كه  از سنگ  رُخام  فرش  شده  است  مقابل  تابلوي اعلانات  مي ايستد و نوشته هاي  آن  را از نظر مي گذراند - خانم  اصلاني !ليلا رو به  سوي  صاحب  صدا مي چرخاند ابرو بالا داده ، مي گويد: - خواهش  مي كنم  مرا استاد خطاب  نكنيد من  در مقابل  بزرگواراني  چون شما، شاگردم  نه  استاد ليلا سرش  را پايين  مي آورد و با لحن  آرام  وآميخته  به  شرم  مي گويد: - شكسته  نفسي  مي فرماييد استاد آقاي  لطفي  سر تكان  مي دهد و مي گويد: - خانم  اصلاني ! شعرهاي  شما و همسر شهيدتان  بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري  كه  از دل  بجوشه ... بخصوص  دل سوخته ، به  دل  هم  مي نشينه ... وقتي  شما شعر مي خوندين ..سوز و گدازي  تو لحن  صداتون  بود  كه  بي اختياراشك  از چشمام  جاري  شد... مكث  مي كند و آنگاه  چون  كسي  كه  مطلب  تازه اي  به  ذهنش  خطور كرده  باشد با هيجان  ادامه  مي دهد: - در ضمن  وقتي  تو شب شعر اسم  و فاميل  همسرتون  به  گوشم  خورد  خيلي آشنا آمد، خيلي  با خودم  كلنجار رفتم   تا اينكه  بالاخره  فهميدم  برادر شهيدم ،محمود، هميشه  از فرماندة  گردانش  تعريف  مي كرد از آقا حسين ... آقا حسين معصومي حميد دستي  درون  جيب  شلوارش  فرو مي بَرَد، عينك  به  روي  بيني  بالامي كشد و ادامه  مي دهد: - محمود مي گفت : آقا