💗💗 سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دنده را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟ سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه ! در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست. بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد: - نمي پرسي چرا سوار شدم؟ - بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم. دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟ جواب دادم : خونه. حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن . جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل . سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟ - آره خوشت نمي آد . - خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم. با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟ سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد. حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم. بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟ سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت : - مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم. با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟ سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم ! - چه مشكلي ؟ - تو مهتاب تو ؟ بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟ با خنده گفت : خودت كاري نداري .... سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟ حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است ! با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟ حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود. پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ... سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده . بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ. بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد. كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟ سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد : - حواس جمع اينو جا گذاشتي! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁