💗💗 براى چندمين بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسين هنوز نيامده بود. به اطرافم نگاه كردم. یک دست مبل راحتى، یک قاليچۀ كوچک و دستبافت، تلويزيون بيست و یک اينچ كه تازه از جعبه در آورده بوديم، یک ضبط صوت بزرگ و یک بوفۀ كوچک اما زيبا وسايل هال كوچكمان را تشكيل مى داد. تقريبا دو ماه از زندگى مشتركمان مى گذشت، حسين تمام اثاثیۀ قديمى خانۀ پدرى اش را بخشيده بود. به آشپزخانه نگاه كردم، كوچک اما دعوت كننده بود. یک اجاق گاز استيل، یک يخچال فريزر بزرگ و یک حصير زيبا كف آشپزخانه، روى پيشخوان چند ظرف سراميک و رنگارنگ پر از قند و شكر و چاى قرار داشت، پشت پيشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه كوچكمان گرم و صميمى بود و من تک تک وسايلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى كوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پايه كوتاه و رنگين قرار داشت. يكى از اتاق خوابها خالى بود و وسايل اندكش تشكيل شده بود از يک قاليچۀ كوچک ماشينى و يک كتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرويس خواب و يک صندلى گهواره اى بود كه با وجود قيمت بالايش، نتوانسته بودم از آن چشم بپوشم. رو تختى سفيد با گلهاى ريز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشيد. پرده ها هم تركيبى از اين چند رنگ بود. بالاى تختمان عكس بزرگ، قاب شدۀ من، قرار داشت. حسين اصرار داشت عكس را آنجا بزند و من هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عكسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى كنار تخت، دو آباژور كوچک و فانتزى، یک قاب عكس از خانوادۀ حسين و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک كمد سرتاسرى و ديوارى هم داشت كه تقريبا برايمان حكم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پيش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسايلم را جمع كنم، مادرم با اينكه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بيرون رفته بود. در سكوت، لباسها، كتاب ها و وسايل مورد نياز و مربوط به خودم را جمع كردم، هر چقدر كار بسته بندى وسايلم را آهسته و كند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار كارتن ها و چمدان هايم را در صندوق عقب ماشين سهيل گذاشتم و كامپيوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترک كردم. حالا كامپيوتر روى يک ميز كوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى كتاب ها و جزواتم را باز نكرده بودم، كمى به پشتگرمى كمک هاى حسين، تنبلى مى كردم. صداى چرخش كليد در قفل، مرا از افكارم بيرون كشيد. یک نگاه كوتاه در آينه انداختم، آرايش كامل و لباس تميز، موهايم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسين اينطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، كه صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام! با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه يک بار هم كه شده مهلت بدى من اول سلام كنم؟ حسين خنديد: چه فرقى مى كنه، خوشگلم؟ پاكت هاى ميوه را روى پيشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى كوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسيد: از شام خبرى نيست؟ آه از نهادم بلند شد، باز يادم رفته بود. انگار به جز من كس ديگرى خانه بود كه بايد به فكر پختن شام و ناهار بيفتد!! با شرمندگى گفتم: يادم رفت، الان درست مى كنم. حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد: غصه نخور، خودم درست مى كنم. قبل از اينكه فرصت اعتراض پيدا كنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست كندن پياز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلويزيون را روشن كردم. صداى حسين از آشپزخانه بلند شد: امروز چه كارا كردى، خانوم خانما؟ بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم: - هيچى، رفتم دانشگاه، كلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشين گير مى اومد؟ حالا باز خدا پدر ليلا رو بيامرزه برگشتنى منو رسوند. حسين همانطور كه پيازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همين روزا یک پاداش حسابى مى گيرم و یک ماشين كوچولو برات مى خرم. با تعجب پرسيدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟ حسين نگاهم كرد: اونقدرها نيست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شايد بشه یک رنویی، چيزى خريد. با خوشحالى گفتم: تقريبا دو ميليون از چک بابا هم مونده... بذاريم رو هم، بلكه يک پرايد خريديم،... هان؟ حسين سرى تكان داد: آخه، اون پولو بابات براى خريد وسايل خونه به تو داده... فورى گفتم: چه فرقى مى كنه؟ ما كه وسايل خونه رو خريده ايم... - هر چى تو بگى، حرفى نيست. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁