💗
#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
ليلا سري تكان داد : خدا كنه اين ترم به خير بگذره خيلي اعصابم خرده...
بعد از دانشگاه ليلا مرا به خانه رساند . وقتي در را باز كردم صداي حسين بلند شد :
- سلام عزيزم خسته نباشيد .
آهي كشيدم : تو چرا زود آمدي ؟
حسين با سيني چاي جلو آمدم و صورتم را بوسيد : گفتم زود بيام با خانوم خوشگلم بريم يك جايي....
همانطور كه مانتو و مقنعه ام را در مي آوردم پرسيدم : كجا ؟
با ادايي بامزه گفت : هرجا تو بگي .
چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست كردن ندارم بريم بيرون يك جا شام بخوريم.
حسين نگاهي به ساعت انداخت : اوووووه حالا كو تا شام ؟ اول بريم پارك قدم بزنيم بعد غذا بخوريم .
وقتي وارد پارك شديم هوا كم كم تاريك مي شد. از گرماي هوا كاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در يك رستوران خوب حسين مرا تا خانه همراهي كرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار مي كرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسين شبها به محل قديمشان مي رفت تا در عزاداري شركت كند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست كردن غذا بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشي پيچيد : سلام مهتاب جون چطوري ؟
- خوبم تو چطوري ؟ علي آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟
- خوبن سلام مي رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت كنم.
با تعجب پرسيدم : كجا ؟
سحر خنديد : هيئت ديوانگان حسين بايد بيايي .
مردد گفتم : همون جا كه حسين هر شب ميره ؟
- آره امشب تو هم بايد بياي حاج آقا امشب خرج مي ده .
حالا تا شب شايد آمدم .
سحر قاطعانه گفت : شايد نه حتما بايد بياي خوب ؟
دو دل گفتم : انشاالله .
وقتي گوشي را گذاشتم به فكر فرو رفتم . حتما حسين از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر مي رفتم. تاسوعا و عاشورا هميشه به ديدن دسته هاي عزاداري مي رفتم.
شب وقتي حسين داشت لباس مي پوشيد منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشكي روسري مشكي و صورت پاك و خالي از هر گونه آرايش بعد چادر مشكي ام را كه مادر علي از كربلا برايم آورده بود محض احتياط برداشتم. حسين براي خداحافظي داخل اتاق آمد اما با ديدنم متعجب بر جا ماند : جايي مي خواي بري مهتاب ؟
خنديدم : آره همون جايي كه تو مي خواي بري .
صورتش از شادي پر شد : راست مي گي ؟ چقدر خوشحالم كردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسيله سخت پيدا مي شه .
با وجود اعتراض من حسين تاكسي گرفت . در بين راه به نيم رخ جذابش خيره شدم. ريش و سبيلش كمي بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتي هم از مرتب كردنش مي گذشت و تقريبا از زير چشم ريشش شروع مي شد. پيراهن و شلوار مشكي به تن داشت و عميقا ناراحت و عزادار بود. وقتي رسيديم از ازدحام جمعيت وحشت كردم. چادر هاي بزرگ تقريبا سر هر كوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشكي زينت بخش همه سردرها و تكايا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفيد رنگي حسين به راننده تاكسي گفت نگهدارد. پياده شدم و به اطراف نگاه كردم. زنها و مردها داخل حياط مي شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از كيفم درآوردم و بازش كردم. درست بلد نبودم سر كنم. حسين خندان به كمكم شتافت و بي توجه به نگاههاي عجيب و غريب عابرين چادر را روي سرم درست كرد. با دو دست محكم رويم را گرفتم.
حسين خنديد : بارك الله چه خوب بلدي !
بعد به حياط اشاره كرد و گفت : ببين دارن غذا درست مي كنن خرج امشب رو پدر علي مي ده. حالا بيا بريم تو زنها طبقه بالا و مردها پايين.
با ترس گفتم : حسين من كسي رو نمي شناسم چطوري تو رو پيدا كنم.
حسين بازويم را با مهرباني گرفت : نترس عزيزم . زن و خواهر علي از خيلي وقت پيش آمدن نترس گم نمي شي .
با خجالت وارد مجلس شدم. كفش هايم را در گوشه اي در آوردم و به جمعيت درهم فشرده زنان كه تنگاتنگ هم روي زمين نشسته بودند خيره شدم. چراغها خاموش بود فقط يك چراغ كوچك در ابتداي ورودي فضا را كمي روشن مي كرد. همان جا مانده بودم كه دستي بازويم را گرفت :
- مهتاب بيا اينجا .
نگاهش كردم . سحر بود. نفس راحتي كشيدم : سلام چطوري منو ديدي ؟
خنديد : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بيا .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁