🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت128
تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای علی از خواب بیدار شدم
علی: آیه جان ،نمیخوای بیدار بشی؟
با چشم نیمه باز نگاهش کردم
-بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه
علی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه اذانه
باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت
-چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه
علی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود مادرت هرچی اومد صدات کرد تا خداحافظی کنه ازت بیدار نشدی
-ای وای آبروم رفت
علی: پاشو پاشو برسیم واسه نماز
-چشم
بلند شدم رفتم سمت سرویس
همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم
گفتم: علی جان به امیر هم بگو آماده شن با هم بریم
علی: امیر میگفت سارا خانم خوابیده اصلا بیدار نمیشه
- منم اگه یه عالم غذا میچپوندم تو شکمم باید حالا حالا ها خواب تابستونی برم
صدای خنده علی بلند شد
و من عاشق صدای خنده هاش بودم
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم از اتاق رفتیم بیرون
وقتی رسیدیم به لابی هتل دیدم با دیدن قیافه خواب آلود سارا خندم گرفت
خواستم برم سمتش که امیر و دیدم هی دستشو به ریشاش میکشه و با چشماش التماس میکنه که نرم پیشش
منظور کاراشو فهمیدم ،دست علی رو گرفتم به امیر گفتم : امیر جان ما میریم شما هم بیاین
وقتی از هتل رفتیم بیرون
صدای قرآن از داخل حرمو شنیدیم
منو و علی به همدیگه نگاه کردیمو سرعتمونو تند کردیم خدا رو شکر وسط های خوندن اذان رسیدیم صحن انقلاب از علی جدا شدمو رفتم روی فرش نشستم قرار شد نماز تمام شد همینجا بمونم علی بیاد پیشم هوا خیلی گرم بود
انگار آفتاب زل زده بود به چشم های من
چادرموکشیدم روی صورتم
ولی از تشنگی هلاک شده بودم
میخواستم بلند بشم برم آب بخورم ولی میترسیدم یکی جای منو بگیره و علی گمم کنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte