📖حکایت‌های پندآموز مرحوم آشیخ احمد کافی نقل می کردند: داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد. می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود. گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بقچه رو بردار بزار یکی بشینه!!😳 نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن، نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقا جون ماشینه! ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم: چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت:چادره روش کشیدن دیگه گفتم: خب چرا چادر روش کشیده؟!  گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم، چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه،خط نندازن روش... گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه، اون خصوصیه روش چادر کشیدن👌🏼 من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم🙂 🗞منبع: هفته نامه پرتو سخن، ص 5، شماره 736. جهت عضو شدن در کانال روی پیوستن در پایین صفحه ضربه بزنید😊                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡