#تن_تن_و_سَندباد
🍃برشی از کتاب:
👈در گوشهای از یک ساحل دورافتاده موجهای کفآلود خودشان را به ماسههای نرم میساییدند و دوباره به دریا برمیگشتند. تکههای قایقی متلاشی شده، بر ماسههای ساحل، خبر از غرقشدن سرنشینان آن میداد. در کنار آنها، چند نفر، تنتن و یارانش روی شنهای نمناک افتاده بودند. آنها چنان به خواب فرو رفته بودند که صدای مرغهای دریایی هم بیدارشان نمیکرد.
ناگهان خرچنگی از زیر شنها سر درآورد و چنگالهایش را به اطراف چرخاند. چنگال خرچنگ، بیاختیار به یکی از پاهای پشمآلود میلو فرو رفت. میلو پارس دردآلودی کرد و از جا پرید و روی صورت کاپیتان هادوک افتاد. کاپیتان هادوک هم وحشتزده از جا پرید و فریادی کشید. با صدای آنها، تنتن و پرفسور و سوپرمن هم از آن حالت خواب آمیخته به بیهوشی بیرون آمدند.
تنتن چشمانش را با دست مالید و با نگرانی پرسید: «ما کجاییم؟ کمک! کمک!»
پرفسور که سرحالتر از بقیه بود گفت: «از کی کمک میخواهی تنتن؟ در حال حاضر در یکی از ساحلهای دورافتادهی مشرقزمین هستیم.»
سوپرمن زودتر از بقیهی افراد سرپا شد و گفت: «پس ما غرق شدیم؟! اَی سندباد لعنتی! تو قصد جان ما را کرده بودی. بهزودی جواب تو را خواهم داد.»
کاپیتان هادوک گفت: «دیگر از این حرفهای گندهگندهی تو خسته شدهام. نمیخواهد این قدر برای سندباد نقشه بکشی. چرا این همه حرف میزنی! نمیتوانی ساکت باشی؟!»
تنتن گفت: «آرام باش کاپیتان! اگر سوپرمن را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز نداریم. در حال حاضر، تنها کسی که میتواند ما را نجات بدهد، سوپرمن است.»
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا | گروه جهادی کتاب و کتابخوانی📚
@ketab_azna