در بخشی از کتاب زیباترین روزهای زندگی: خاطرات سیده فوزیه مدیح می‌خوانیم: تابستان 1361، بازسازی خرمشهر شروع شده بود و ادارات کم‌کم داشتند به آن جا بر‌می‌گشتند. خیلی‌ها برای کار به آن جا رفتند. پدر من هم یکی از ‌افرادی بود که به خرمشهر رفت و در فرمانداری شهر مشغول به کار شد. سیدنوری هم در اهواز مشغول به کار بود. این بهانه‌ای شد تا مادر که دوری پدر برایش خیلی سخت بود، اواخر تابستان، تصمیم جدی بگیرد به اهواز نقل مکان کرده و به این شکل به خرمشهر نزدیک‌تر شویم. ضمناً می‌خواست برای سر و سامان‌دادن برادرم، آستین بالا بزند و فکر می‌کرد، باید نزدیکش باشد تا بهتر بتواند این کار را انجام بدهد. ‌گر‌چه اهواز به آبادان نزدیک‌تر بود و راحت‌تر می‌توانستم رفت‌وآمد کنم، اما ماندن در شیراز را ترجیح می‌دادم. ‌ نمی‌خواستم همراه خانواده بروم. فکر می‌کردم با حال و روزی که دارم، اگر مدتی از آن‌ها دور باشم، برایشان بهتر است. به همین خاطر تصمیم گرفتم کارم را در بنیاد ادامه بدهم. مادر و پدر موافق این کار نبودند. برای راضی‌کردن مادر، خدیجه، نوریه، سامی و حتی زن‌عمو را واسطه کردم، اما فایده نداشت. بالاخره دست به دامن سیدنوری شدم. او تلفنی با مادر صحبت کرد و گفت: «نگران نباش، حالا که با رفتن سر کار، وضع روحی‌اش بهتر شده، خوب نیست یکدفعه بیکار بشود. کار، باعث می‌شود کمتر فکر کند. من تلاش می‌کنم از طریق دوستانم او را به اهواز منتقل‌ کنم، فقط باید مدتی صبر کنی.» مادر دیگر روی حرف سیدنوری حرفی نزد و قبول کرد بمانم، اما خیلی ناراحت بود. در حال جمع‌کردن اندک وسایلمان، گریه می‌کرد و می‌گفت: «آخر من چطور تو را در این حال رها کنم، تنها بگذارم و بروم.» برای آرام‌کردنش می‌گفتم: «یوما من از خدا می‌خواهم که بیایم اهواز، اما بگذار مدتی دیگر. این‌طور برای همه‌مان بهتر است. سامی هم اینجا تنهاست. یکی باید باشد لباس‌هایش را بشوید، برایش غذا بپزد و مونس‌ او باشد 🆔جهت سفارش به آیدی مراجعه کنید: 👇👇👇👇 @Patogshohada شماره تماس +989373925623 💠کانال پاتوق کتاب ‌ انتشار بدون ذکر لینک زیر جایز نمی باشد https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7