🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت۱۳ _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد نمیڪرد!‌ اسیر یا مبادله میشد یا ڪشته... آنها پوست اسیر را مےڪندند تا از او اطلاعات بگیرند! ڪاری میکردند داعشے‌اے ڪه صد ڪیلو وزنش بود ، بعد از اسارت و شڪنجه میشد ۴۰ ڪیلو!‌ آنها میگفتند:شیعه و طرفداران بشار ڪافرند ، اما شما مسلم هستید و جرم تان بدتر است! این دو گروه دائم برای هم ڪمین میگذاشتند! یک بار بعد از این ڪه جبهة النصره یڪے از مقامات داعش را ڪشت ، در زندان براے ما شیرینی پخش ڪردند و جشن گرفتند و گفتند ما فلانی را ڪشتیم! _در زندان سعے میڪردند روے افڪار ما تأثیر بگذارند... به شدت میخواستند دو نفر از بچه های جیش سورے را جذب خودشان بکنند! سرانجام یڪے از آنها مبادله شد... آن دیگری بیست و چهار ساعت با آنها بود و موفق شده بود در دلشان جا باز ڪند! خبر رسید ڪه او جذب جبهة النصره شده است... تڪفیرے ها میگفتند:او دیگر از خود ما است! او دو ماه با آنها همه جا رفت! بعد از دوماه سوار موتور شد و فرار ڪرد... پس از فرار به همان فرمانده جبهة النصره ڪه درصدد جذب او بود زنگ میزند و میگوید:من بشار اسد را دوست دارم تو خر ڪے هستے!؟ این جمله را عیناً به عربے گفته بود... این فرارها ڪار را براے ما سخت تر ڪرده بود! _یک روز ابو ربیر آمد و گفت:بچه ها بیایید از اینجا فرار ڪنیم! گفتیم:اگر بفهمند چه!؟ اینجا چهل تا نگهبان دارد! مگر میشود فرار کرد!؟ او گفت:می‌شود! _حدود دویست نفر زندانے آنجا بود! از عراقے پاکستانی دیدم تا اردنی و ترک؛از فرانسه و انگلیس هم بودند! البته این اروپایے ها آنجا براے تڪفیرے ها ڪار میڪردند! بعد از پیشنهاد ابو ربیر شروع ڪردیم به نقشه ڪشیدن... این ڪار ۶ ماه طول ڪشید! _خب،آنها را میبردند بیرون از مقر یک ماهے ازشان در آنجا ڪار میڪشیدند! به نوعے اعتمادشان را جلب ڪرده بودند... دیگر چشمانشان را نمیبستند و وقتی مےآمدند توضیح میدادند ڪه ما را از ڪدام مسیر بردند! مثلاً میگفتند:فلان جا دو ایستگاه پلیس راه دارد یا فلان جا آن کوچه به فلان خیابان منتهے میشود! ما هم از روے همین گراها نقشه را تنظیم میڪردیم... بین ما یڪے نقیب بود و یڪے دیگر ڪه در حد سرهنگے بود و براے نقش ڪشیدن اطلاعات لازم را داشت! _چند بار نزدیک بود سر نقشه لو برویم... چون گاهے میریختند داخل زندان و همه چیز را زیر و رو میڪردند! این جور وقت ها یک پلاستیک برمیداشتیم و نقشه را داخل آن میگذاشتیم و مےانداختیم داخل سطل آب! آن جا را نمیگشتند... نقشه روے غلتک افتاده بود! _دوشنبه شبے بود ڪه میخواستیم همان شب فرار ڪنیم! ابو ربیر تنها با منو خلیل صحبت میڪرد! او به من گفت: عماد من میروم سر و گوشے آب بدهم؛تا ببینم میشود امشب فرار ڪرد یا نه!؟ آمد و گفت:نمی‌شود! گفتم:چرا!؟ گفت:یڪے از تڪفیرے ها رفت دور بزند... اگر دو نفرے ڪه مراقب ما هستند را خلاص ڪنیم ، ممڪن است او برگردد!‌ فردا شب میرویم... _ساعت ۴ صبح؛دو نفر از تڪفیرےها گفته بودند ما را براے نماز صبح بیدار ڪنید... آن شب ابو ربیر رفت آنها را صدا ڪرد و آمد! گفت:بچه ها آماده اید!؟ گفتیم:بله! گفت:وقتے ڪه وضو گرفتند بروند داخل اتاق میرویم سر وقت شان! بچه هاے جیش سوری گفتند:بهتر است با چاقو آنها را بڪشیم! من گفتم:اگر بخواهیم با چاقو بڪشیم شان من نمےآیم! چون آنها هیڪلے هستند و ممڪن است این ڪار طول بڪشد... ڪلید مهمات خانه دست ما بود! ما توانسته بودیم در این مدت اعتماد زندانبان ها را به خوبی جلب ڪنیم... به گونه اے ڪه روزهاے اول ڪه بچه ها میخواستند براے ڪار بروند ، باید ڪلید را تحویل میگرفتند! اما بعدها دیوارے بود ڪه ڪلید ها روے آن آویزان بود و همه میتوانستند آنها را بردارند... مثلاً شیخ فریاد میزد ڪلید ماشین را بیاور! میرفتیم برایش مےآوردیم! اصلا تصور نمیڪردند ممکن است ما فرار ڪنیم... گیج بودند و خیالشان راحتِ راحت! _یڪے از بچه‌ها عصا داشت... او را روے ڪولمان انداختیم و رفتیم داخل حیاط! ابوربیر رفت داخل اتاق مهمات... هر ڪدام رفتیم آنجا یک اسلحه و یک ڪمربند انتحارے برداشتیم! خلیل گفت:صبر ڪنید من سر و گوشے آب بدهم... نگاه ڪرد و خبر داد هر ڪدام از آن ها داخل اتاق یک طرف نشستند و سرشان به موبایل گرم است! یک ڪلت ڪمرے هم دارند... گفت:وقتے سه گفتم نباید امان دهید! اگر یڪے از ما تیر بخورد روحیه مان از بین میرود و همه شڪست میخوریم... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas