در بخشی ازکتاب
#داستان_خارجی مادر میخوانیم:
روزها از پى هم مىگذشتند و مانند مهرههاى چرتکه به صورت هفتهها و ماهها با هم جمع مىشدند. شنبهها رفقاى پاول در خانه او گرد هم مىآمدند و هر جلسه به منزله پلهاى از یک پلکان دراز بود که شیب ملایمى داشت و به جایى بس دور که معلوم نبود کجاست منتهى مىشد و کسانى را که از آن بالا مىرفتند آهسته آهسته بالا مىبرد.
هر روز بر تعداد افراد اضافه مىشد طورى که دیگر در آن اتاق کوچک و محقر پلاگه، جایى براى نشستن پیدا نمىشد. ناتاشا هر بار یخ کرده و خسته از راه درازى که پیاده آمده بود، وارد خانه مىشد ولى همیشه با خود توشهاى پایانناپذیر از شادى و شور و هیجان مىآورد.
مادر براى او جورابى بافته بود و خودش مىخواست به پاهاى کوچک او کند. دخترک ابتدا خندید، سپس ساکت شد و با حالتى متفکرانه گفت: «دایهاى هم که داشتم زن فوقالعاده خوبى بود! چهقدر عجیبه! افراد مردم با اینکه زندگى مشقتبارى دارند ولى خوشقلبى و نیکى و محبّتشان بیش از دیگران است!»