رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهي بجز گريز برايم نمانده بود اين عشق آتشين پر از درد بي اميد در وادي گناه و جنونم کشانده بود رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا با اشک هاي ديده ز لب شستشو دهم رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح بيرون فتاده بود يکباره راز ما رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم در لابلاي دامن شبرنگ زندگي رفتم که در سياهي يک گور بي نشان فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي من از دو چشم روشن و گريان گريختم از خنده هاي وحشي طوفان گريختم از بستر وصال به آغوش سرد هجر آزرده از ملامت وجدان گريختم اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير مي خواستم که شعله شوم سرکشي کنم مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش در دامن سکوت به تلخي گريستم نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم شاعر/فروغ فرخزاد.