🔴 📗بریده ای از یک کتاب _______________________ کار فرهنگی مسجد بسیار گسترده بود. همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خریدند. چون هم سالم بود هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد. شاگرد این فلافل فروشی پسری با ادب بود. با یک نگاه می شد فهمید که زمینه معنوی خوبی دارد. بارها به سراغ این فلافل فروشی رفتیم وبا این جوان حرف زدیم. و سعی کردیم اورا به مسجد جذب کنیم. رفاقت ما با او در حد سلام بود. تا شبی که مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسر انتهای مسجد نشسته است. سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد اورا در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید. خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. بعد سیدعلی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟! او هم با صداقتی که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد می شدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم. سیدعلی خندید و گفت: پس شهدا تورو دعوت کردن. بعد با هم شروع کردیم به جمع آوری مسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد. سیدعلی گفت: اگر دوست داری، بگذار روی سرت. او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟ سید علی هم به شوخی گفت دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! همه خندیدیم اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند. پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد. 💥ادامه داستان را در کتاب:👇👇 🥀 بخوانید