سید علی به زحمت چشم گشود. قطره های عرق از پیشانی اش سُر می خورد و روی بستر می افتاد. _اگر صلاح می دانید کسی را بفرستم شیخ اعظم را خبر کند. سید به سختی زبان چرخاند. _نه به زودی خودش خواهد آمد.بروید در را باز کنید. او اکنون در پیچ کوچه است. شیخ، آرام، بر بالین سید علی نشسته بود و سوره یاسین میخواند. پسران سید از آرامش شیخ متعجب بودند. آن ها به علاقه و ارادت شیخ به پدرشان به خوبی مطلع بودند و حالا که پدر در بستر مرگ افتاده بود، آرامش شیخ را نمی فهمیدند. شیخ قرآن را بست، بوسید، به پیشانی گذاشت و بالای سر سید گذاشت. _پریشان نباشید؛ سید علی از این مرض به زودی خلاص می شود. سید چشمانش را باز کرد و به شیخ نگاه کرد. _من سید را وصی خویش قرار داده ام و دعا کرده ام که او بر جنازه من نماز بگذارد و دعای من مستجاب شده است. فرزندان سید در سکوت دور تا دور حجره نشسته بودند و به احترام حضور شیخ هیچ سخنی نمی گفتند. _به دعای من شک نکنید.سید بزودی برخواهد خواست. 📗📘📙 @Ketabe_khoob