✍🏻 ایستادهام به تماشا، بهخیره نگاه کردن، به دیدن و پلک نزدن؛ مستقیم، رو به جلو، کمی بالاتر از خاک باغچه، همان باغچهای که درختهای انجیرش تابستان و پاییز که میشود، گند میزند به همهجا و چیزی جز کثافت و لزجی به بار نمیآورد در حیاط خانهمان، با چشمهایی که نَمی برایش نمانده، پلکهایی که سنگین شدهاند و میخواهند بیفتند روی هم، با دستهایی آویزان، شل و وارفته، و پاهایی که انگار روی زمین بند نیستند. مغزم از کار افتاده. خوابم یا بیدار؟ یا مرزی میان این دو.
هوا با این رگبارهای پیدرپی و آسمانِ پوشیده از ابرهای متراکم سیاه، حسابی حالش بد است و هر لحظه بدتر هم میشود. بوی خیسیِ پس از باران، مثل کُنده چوبی که تازه از آبِ نشت کرده فاضلاب گرفته باشند، رطوبتش را به رخ مشامم میکشد. بوی گند مورچه لهشده میدهد لامصّب، بدتر از بوی نارگیلِ فاسدشده و حتی تخم مرغ گندیده. بدنم گُر گرفته، میخواهم از درون شعلهور شوم. میخواهم فریاد بکشم، اما نمیتوانم. حنجرهام خشکیده و صدایی از دهانِ نیمهبازم به بیرون نمیجهد.
دارم چه میبینم؟! مثل پاندول ساعت، در چند قدمیام تاب میخورَد و با گردنی افتاده و دهانی کجشده میخندد به ریشِ هر چه اسمش را گذاشتهاند خوشبختی. مانند غباری که لگد محکمی از باد خورده، از پیچ اتفاقاتِ پشتسرهم گذشتهام و کلید انداختهام، در حیاط را باز کردهام و سر از اینجا درآوردهام. کار هر روزهام است، اما این بار... این بار مجبورم بایستم و زل بزنم به بازی تازه سرنوشت؛ آن هم تنهایی، بدون هیچ آدم زندهای در دور و اطرافم.
حالا چرا من؟! چرا این قرعه باید به نام من بیفتد؟ جوابش را نمیدانم، اما هرچه هست، باید با آن بسازم. مثل اینکه چاره دیگری ندارم. کیفم روی شانهام سنگینی میکند. فرصت نکردهام پلهها را بروم بالا و بیندازمش گوشه اتاق و مثنویِ جیبیام را از زیپ بغلش دربیاورم و مانند همیشه، چند بیتی از آن بخوانم و با روحی پروازکرده به سمت آسمان، بروم سروقت درسهای دانشگاهم...
🖋
#نیستان_دی
📚
#حسین_زحمتکش_زنجانی
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/129806
📚
#کتاب_هفته
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran