ا❁﷽❁ا
🍉
#برشی_از_کتاب #کتاب_هفته
📚داشت صبح میشد. علی و مالک، با توشۀ راهشان خسته و مأیوس در حیاط نشسته بودند. از سعد و کلاه بزرگی که روی سرشان گذاشته بود، حرف می زدند؛ حرف، حرف، حرف. مگر تمامی داشت! هیچ کس باورش نمی شد که سعد این قدر حیلهگر باشد و بتواند به این راحتی علی را دور بزند.
- سعد که با ما بود. اسبش را هم آورد؛ بهترین اسبش!
آن هم علی که دوست صمیمیاش را از مرگ نجاتش داده بود.
لحظهای علی با خود فکر کرد که کاش آن روز از بین امواج نجاتش نمیداد تا سعد زنده بماند و چنین خنجری را از پشت به او بزند. دوباره فکری به ذهن مالک رسید و گفت که شاید سعد تحت فشار بوده که آنها را لو داده؟
- کسی چه می دانست که ...
📙
#بچههای_فرات
🖋
#لیلا_قربانی
🛒
https://ketabejamkaran.ir/7908
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran