ا❁﷽❁ا
🍉
#برشی_از_کتاب #کتاب_هفته
📚تنها چیزی که به ذهن عباس میرسید، این بود که غلام، پیکانبار قدیمیاش را بفروشد و دخترش را به خارج بفرستد که اینهم ممکن نبود؛ چون اولاً معلوم نبود این ماشین قراضه را، چهار میلیون تومان هم بخرند، ثانیاً آن قراضه، وسیله تهیه نانشان بود و اگر میفروختش، دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. ناگهان یاد پساندازش افتاد. او شش میلیون داشت که ثریا میتوانست با آن به سفر برود یک لحظه این فکر، در ذهن عباس آمد. او به این فکرش پوزخندی زد. به نظرش یکی از مسخرهترین فکرهای دنیا بود. سعی کرد سریع افکار بیربطش را عوض کند. سراغ تشت لباسی رفت. شروع به شستن لباسها کرد. اصلا دوست نداشت فکر نیازمندی ثریا در کنار پساندازی که برای بال کرده بود قرار بگیرد، ولی دست خودش نبود. او لباسها، یقهها و سر آستینها را محکم میسایید. آنقدر محکم که صدای هنّوهنش درآمده بود.
📙
#پرواز_با_پاراموتور_را_دوست_دارم
🖋
#علی_آرمین
🛒
https://ketabejamkaran.ir/7982
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran