📌
#برشی_از_کتاب (1)
اول فکر کردم کسی دارد سر به سرم می گذارد. فکر کردم نبیل است و بعد صدا بیشتر شد و فکر کردم نبیل و عائد هستند. داد زدم:" مسخره بازی در نیاورید!" و
#شبح پیدا و ناپیدایی را دیدم که ایستاد و هم رنگ تاریکی شد و گم شد و دیگر ندیدمش.
دوباره
#صدا بلند شد. این بار بیشتر از دو تا بود. کم کم داشتم نگران می شدم. داد زدم:" کی آنجاست؟"
به جای جواب جیغ کشیدند. صدایشان مثل صدای بچه ای بود که
#گریه می کند. یکهو حال بدی به من دست داد و مورمورم شد.
بیشتر از یکی و دو تا و سه تا بودند. این بار دیگر راستی راستی
#ترس برم داشت. عرق سردی بر تیره پشتم می لغزید. چوب دستی ام را توی مشت فشردم و....
〰〰〰〰
📌
#برشی_از_کتاب (2)
بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت. سگ دیگری به صدا درآمد. یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش میزد. بابا گفت: " یکی تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه
#فانوس را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید بالا و رفت طرف در. پرده را کنار زد
#جیغ کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" نفسش بند آمده بود. به سختی گفت:"مَمَ ... مــ..."
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔
@sefaresh_ketabekhoobam
#سایه_ملخ
#محمدرضا_بایرامی
#رمان_نوجوان
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam