_به تو سخت خواهد گذشت بانو! می دانم. _دلتنگم. _به دلتنگی امان نده که پیش بیاید. به مسافری که در راه داریم، دل خوش دار. با تولدش رنگ دیگری به رنگ های زندگی اضافه خواهد شد. _به خودت سخت می گیری پسرعمو! بسیار سخت. من نگرانم. _قرارمان نگرانی نبود. قرار این بود که در رنج صعود همراه باشیم. _ولی نجف که کوه ندارد. از کجا می خواهی بالا بروی؟! شیخ می خندد و به لطافت زنانه همسرش مجال خودنمایی می دهد. آن ها پس از سال ها منتظر تولد فرزندی هستند و این چه انتظار شیرینی است. _گفته بودم که از ماندن می هراسم. ماندن، شوق را می میراند و آتش تمنا را سرد می کند. 📖 بخشی از کتاب