•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• همه جا را مه گرفته است. نمی توانم بفهمم نزدیک کدام قطعه هستیم. اصلا آیا هنوز در بهشت زهرا هستیم.. چشمانم به آینه می افتد و به چشم های راننده.. سیگار را میان دو لب گرفته و لبخند می زند. دهانم خشک خشک است. انگشتانم در هم گره می خورد. نفسم به شماره می افتد و صدای قلبم ناگهان آنچنان بلند می شود که می ترسم راننده بشنود. می پرسد:« شما می خواستید کجا تشریف ببرین؟ اجازه بدین در خدمت باشیم حالا!» و باز می خندد. ماشین سرعت می گیرد و می رود، نمی دانم به کجا. لحظه ای سکوت و تاریکی همه جا را فرا می گیرد و بعد.. لرزش دندان هایم آرام می گیردو زبانم بدون اراده ی من می گوید:« نه، همسرم همینجا منتظرمه.. پیاده می شم، ممنون» نمی فهمم چه می شود، اصلا نمی فهمم. ناگهان ترمز می کند و با انگشت، روبرو را که فقط تا انتها مه است نشان می دهد و با تردید، بریده بریده می گوید:« همسرتون.. اون آقا هستند؟.. بفرمایید.» بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس، در را باز می کنم و پیاده می شوم و ماشین با سرعت از آنجا می گریزد. و من اطراف را به جستجوی مردی از نظر می گذرانم که نیست.. 📖 بخشی از کتاب @ketabekhoobam