•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• اشکانه که توی چشم هایش موجی از شیطنت های دخترانه می شکفت، دست هایش را روی دست های سید گذاشت و به طرفش خم شد. گفت:" به دریا بیایی و روی ماسه ها غلت نزنی؟ مگر من مرده ام که بوی ماسه های دریایی را به تو نچشانم؟" سید تبسم کرد و گفت:" خانم را باش! مثلا شاعر است! بو را که نمی چشانند." اشکانه دست های سید را فشرد و گفت:" واژه ها وقتی در اختیار شاعری چون من اند، اسیرند." سید خواست بگوید مثل من که اسیر چشم های توام. 📖 بخشی از کتاب @ketabekhoobam