📌
#برشی_از_کتاب (۱):
پیش روی بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمی دیگر برای همیشه ترکشان می کند.
بچه ها چه باید بکنند که بیشترین بهره را از این لحظه داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین می گفتیم و چنان می شنیدیم. کاش چنین می کردیم.
🍂🌷🍃
📌
#برشی_از_کتاب (۲):
و ناگهان به یاد وصیت مادرت می افتی، بوسه ای ازگلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم می کند.
چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم نیاز حیاتی ما را لحاظ کردی! برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش می راند دمی دیگر، صدای تو به گرد کارهایش هم نمی رسد.
🍂🌹🍃
📌
#برشی_از_کتاب (۳):
به حرم پیامبر که می رسی داخل نمی شوی، دو دست برچهارچوبه در می گذاری و فریاد می زنی «یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام » و همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پیامبر غروب می کنی.
انگار تو هنوز همان کودکی که در آغوش پیامبر نشسته ای و او اشکهای تو را با لبانش می سترد وخواب تو را تعبیر می کند. آن درخت کهنسال جد توست عزیز دلم که به زودی تند باد اجل او را از پای در می آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت می بندی و پس از مادر…
🍂🌷🍃
📌
#برشی_از_کتاب (۴):
«زینب(سلام الله علیها )! این هم حسین (علیه السلام ). دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن، چه لذتی دارد گرفتن دست حسین (علیه السلام )، فشردن دست حسین (علیه السلام )، وبوسیدن دست حسین (علیه السلام ) و چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین (علیه السلام ) بر دست تو.»
🍂🌹🍃
📌
#برشی_از_کتاب (۵):
لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشم های او بخواند. همین قدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشم ها کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.
همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
🍂🌷🍃
📌
#برشی_از_کتاب (۶):
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمی تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.
تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنان که بر درد او نیفزایید، آرام از جا بلندش می کنید و با سختی و تعب بر شتر می نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود. هر دو دلِ رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه می کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد می زند: ((غل و زنجیر!))
و همه با تعجب به او نگاه می کنند که: برای چه؟!
اشاره می کند به محمل سجاد و می گوید: ((ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند. ))
عده ای می خندند و تنی چند اطاعت فرمان می کنند و تو سخت دلت می شکند.
بغض آلوده می گویی: ((چگونه فرار کند کسی که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!))
آنها اما کار خودشان را می کنند. دست ها را با زنجیر به گردن می آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل می کنند.
سپید شدن مویت را زیر مقنعه ات احساس می کنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔
@sefaresh_ketabekhoobam
#آفتاب_در_حجاب
📚
@ketabekhoobam