برشی از کتاب🔅زن آقا🔅 یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشم‌های درشت و گیرایی داشت. موهای موج‌دارِ فلفل‌نمکی‌اش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لب‌های باریکش نشسته بود. چهره‌اش ترسناک بود اما لبخندش به دل می‌نشست. قوهٔ آدم‌شناسی‌ام می‌گفت بهش اعتماد کنم. ـ نبات! نبات‌سادات صداش می‌کنیم. دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نبات‌سادات صدا می‌کردیم. اسمش همهمهٔ دیگری به پا کرد. بعضی‌ها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. بعضی‌ها ذوق‌زده شده بودند. به زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم. آرامش و سکون عجیبی توی نگاهش بود. انگار توی زمان ما زندگی نمی‌کرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزی گفت. توی آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح می‌دهد. دستم را بوسید و رفت. 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻آیدی جهت سفارش👇 @mosafer1979 معرفی کتابهای سالم و ارزشی در 👇 @ketabesalem