🔰#برشی_از_کتاب🔰
✂️برشی از کتاب صباح
✍نویسنده : فاطمه دوست کامی
📌سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
📌زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.
📌کنجکاو شدم بدانم چه شده. گفتند وقتی نبودی سرگرد شریفنسب آمد مسجد و گفت خواهرها، پلیسراه نیرو میخواهد اما آنقدر این سربازها بیانگیزه شدهاند که دیگر نمیشود رویشان حساب کرد، شما بیایید و قدری برایشان حرف بزنید شاید حرف شما را پذیرفتند.
📌همان موقع شهناز میرود بالای یک وانت و با صدای بلند رو به سربازها میگوید: «پس غیرتتون کجا رفته؟ همینطوری وایسادید اینجا و دست روی دست گذاشتید که خاک مملکتتون به دست دشمن بیفته؟! اگه شما نمیتونید بجنگید، بکشید کنار تا ما زنها خودمون دست به کار شیم و فکری به حال شهرمون و این مردم کنیم .
#برشی_از_کتاب
#صباح
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔
http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c