🔰🔰 ✂️برشی از کتاب پس از بیست سال ✍نویسنده : سلمان کدیور 📌دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی که دستانش را می فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. 📌راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟» 📌«این سخن را از روی فکر می گویی؟» 📌«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.» 📌«می دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟» 📌«بهایش سنگین تر از مادرم بود؟ سنگین تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.» 📌«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.» 📌« داشتن تو مرا کفایت می کند... به سوی علی برو .... » 💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید : 🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c