بریده ای از کتاب✂️📙
#شب_صورتی💕
خودش را روی صندلی انداخت.. قلبش شروع کرده بود به نقاره زدن..🫀 دست روی سینه گذاشت..👋 شاید آمده بودند نمایشگاه را ببینند.. از جا پرید. دست پاچه شده بود.. نمی دانست توی آشپزخانه قایم شود یا اتاق خواب. به خودش گفت: «برای چی باید مثل دزدها قایم بشم؟ کار بدی که نکرده م. با این کارهای بچگونه، خودمو رسوا می کنم..🥲
خبری نشد.. با احتیاط به پنجره نزدیک شد.. صدای خنده شنید. از گوشۀ پرده به حیاط نگاه کرد. باورش نمی شد! پس از دو هفتۀ سخت، بالأخره داشت او را می دید. نگین و خواهرش هر کدام، خوشه ای انگور را زیر شیر حوض شستند و رفتند روی تاب نشستند... می گفتند و می خندیدند و آرام تاب می خوردند. نگین شبیه رامین می خندید...🌻
#مهدوی
#عاشقانه ❤️