.
یه قاچ از کتاب🍉🌱
با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم.. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد..📲 بی رمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم.. همان ناشناس بود..بغض سیب شد و در گلویم غلتید..🥺کاش دست از سر زندگیم برمی داشت.. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافق زادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد.. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم.. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟ تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم...🌿
#مثل_بیروت_بود⚡️