مثل خیلیا، سر جلسه امتحان نشسته بود و تو دلش رؤیای فارق التحصیلی و برگشتن کنار خونوادشو داشت؛🎓 مثل خیلیا با استرس داشت به سؤالا جواب میداد؛📝 مثل خیلیا بین دو تا گزینه گیر کرده بود؛🧐 یهو یه صدایی اومد! نع.. اینار دیگه صدای کوبیدن دست مراقب رو میز نبود!😤 مثل خیلی ها نبود.. اون، صدای یه انفجار بود!💣 تصادف نبود، اتصال کابل برق نبود، زلزله نبود... که ای کاش اینا بود!🙂 اون خودشم هنوز نمیدونست که اون صدای مهیب چی بود..‼️ جواب سؤال آخرو نوشت و برگه رو به مراقب تحویل داد📄 و از پله ها پایین اومد؛🏃🏻 رفت سمت رفیقش که تو ماشین کنار نخل های محوطه دانشگاه، منتظرش نشسته بود..🚶🏻‍♂ رفیقش گفت : مرید مرید..! -جنگ شروع شد! این رمان، پر شده از حس ترکیب کلمات مختلفی که زندگی هایی درونشون خوابیده؛ مثلر اشک و شوق، ترس و خنده، عشق و محافظت، شجاعت و مقاومت، و حتی.. مرگ و تماشا!👀 📖 💣 ⚠️ ☕️@ketabnoosh01